|
شهدا شرمنده ایم
شهدا واقعا شرمنده ایم غلت کردیم نمیزاریم که اینجور آدما این کار هارو بکنن
قربونت برم قهر نکن ما رو هم با خودت ببر ناراحت نشو آدمای با معرفت هنوز هستن نمیزاریم خونتون هدر بره
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
حاج عباس! حالا وقتش رسید!
یادت که نرفته؟ حتما یادت هست، حتما. هر وقت می دیدی ام، با همان ته لبخند قشنگت، که مثل تیر قناسه می نشست وسط قلب آدم، و سرت پایین با تبسمی دائمی از پشت چشم های ریز شده ات می گفتی: «پس حاج حسن کی وقت انتشارش می رسه؟ هنوز وقتش نرسیده؟ و من بودم که با خجالت می گفتم:
«حاج عباس درست سر ده سال کدش می شکنه، ده سال». و این ده سال را نمی دانم چه کسی در دهانم می گذاشت، خودم؟ خدا؟ نمی دانم و تو می خندیدی و همان طور سر به زیر و با حیا، زیر لب می گفتی: «ببینیم و تعریف کنیم» و می رفتی.
خاطرات تفحص پاسگاه زید را می گفتی، فروردین و اردیبهشت سال 1380، عملیات جست وجوی پیکرهای شهدا در سرزمین شلمچه در کنارت بودم از روز اول و حالا درست از آن روزها ده سال و دو ماه می گذرد. پنجشنبه 30 تیر 1390 ساعت 12 شب است که پیامک روی صفحه تلفن همراهم را می خوانم: درست خواندم یا نه!؟ «عباس عاصمی و... عصر امروز، به دست عوامل گروهک تروریستی پژاک، در منطقه سردشت به شهادت رسیدند» تلفن می زنم. یک بار، چند بار، خبر درست است، پایم سست می شود، می ریزم. می شکنم، قلبم به درد می آید و به حرف: «عباس، حقت همین بود، مزدت را گرفتی، دیدی گفتم؟ ده سال شد حالا، قول داده بودم، حالا وقتش رسید درست ده سال و دو ماه». این را چه کسی بر زبانم آورد؟ باز هم نمی دانم. فقط می دانم این را در دلم گفتم، آن هم به تو.
حالا پر کشیده ای. چقدر بالا رفته ای؟ نمی دانم. فقط هنوز که هنوز است، لبخندت را می بینم عین همان روزها که سرت را می انداختی پایین، مثل یک آدم خجالتی و سرشار از شرم و حیا و آرام آرام حرف هایت و تک تک جمله ها و واژه هایت، با رنگ و عطر تبسم هایت روبه روی آدم قرار می گرفت.
یادت هست، اسمت را گذاشته بودند «پیشکسوت تفحص قم» و خودت می گفتی: «نه بابا. ما بیل و کلنگ و عمله ایم.» نقطه های صفر مرزی را، خاکریزها را، همه محورهای زیر خاک و رمل رفته را، مثل کف دست بلد بودی. پاهایت آشنا شده بودند با همه سنگرها و محورها. مقر تفحص را یادت هست؟ 26 فروردین 1380، همان روز اول ورودم به اطاق فرماندهی مقر دعوتم کردی. مدارکم را که دیدی، برگ مأموریتم را روبه رویم گذاشتی و شروع کردی به گفتن تذکرات، آن قدر جدی و آرام و خلاصه و ساده که ترس وجودم را گرفت. «شاید نتوانم؟» و تو آرام امید دادی و من تازه می فهمیدم: «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما درجات منه و مغفره و رحمه»(95 و 96 نساء) یعنی چه؟
تو روز و شبت را گذاشته بودی برای یافتن پیکر شهدا و همسر و تنها فرزندت یعنی روح الله را در شهر تنها گذاشته بودی، نه آنکه دوستشان نداشتی؛ داشتی، از همه آدم های رمانتیکی نسل آهن و سیمان امروز هم بیشتر، اما دنبال چیزی بودی که من با همه سلول هایم، در کنار تو درکش کردم. «و لهدیناهم صراطا مستقیما و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا»(68 و 69 نساء) و اصلا صراط مستقیمی جز مسیر پیامبران و راستگویان و شهدا و نیکوکاران مگر هست؟ و چه زیبا تو و دوستانت در آن قرار داشتید؛ رفیقانی بهتر از همه عالم.
یادت هست آب گرفتگی زیبای اطراف مقر را، پای نقطه صفر مرز شلمچه، با آن دو قبه سبز خروجی مرز و کانال پر از موانع زنگ زده باقی مانده از جنگ، یادت هست صبح ها چقدر صدای مرغان سفید دریایی، چرت شیرین بعد از نماز صبح همه را پاره می کرد و آفتاب که کمی قد می کشید، شلاق گرمایش روی صورت خط می انداخت و می خواست پوست صورت را بکند.
یادت هست حاج محمود گودرزی به شوخی می گفت: «در شلمچه، شب با پتو می لرزی، وسط روز زیر کولر هم می پزی، عصر طوفان خاک کورت می کند» و تو می خندیدی و می گفتی: «همین سختی هاش شیرینش کرده».
یادت هست گفتم: «حاج عباس، اینجا پر از مین و تله است، چرا مینکوب نمیارن؟» جدی شدی و شاید تو دلت بهم خندیدی و گفتی: «اگه همه امکانات پیشرفته عالم هم بسیج بشه، ما باز هم باید توی این کار با سختی و تلفات و زحمات، شهیدا رو پیدا کنیم، سختی کار لازمه اصلی کار ماست تا اخلاص یادمون نره. تو نمی دونی وقتی بچه ها براشون وسط میدون مین اتفاقی می ا فته. به جای ناراحتی همون جا میفتن به سجده شکر، واسه این که با تمام وجود به این کار اعتقاد دارند و از سختی نمی ترسن» و من قرآن می خوانم، برای خودم تا مثل شما شوم در این میدان مین پرخطر روزگار: «فاضرب لهم طریقا فی البحر یبسا لاتخاف درکا ولا تخشی»(77 طه)
انگار نه انگار توی دل خطر هستی، توی این همه سختی، کمبود آب سالم، گرمای طاقت فرسا، دوری از خانه و خانواده، مگس های سمج، خرپشه هایی که مثل مته دلر گوشت تن را سوراخ می کردند، بی خوابی و از همه جان سوزتر تمسخر و طعنه های بعضی ها. یادت هست گفتم: بعضی ها می خندند به شما و می گویند: «این استخوان پاره ها را می آورید توی شهر چه کار؟» و انگار که به ناموس تو چیزی گفته باشند، همه وجودت ذوب شده بود در دوستان شهیدت، ذوب ذوب، فکر و ذکرت، خواب و خوراکت، تفریحت، شادی ات، همه آرزویت پیدا کردن یک شهید بود. می دانستی. نه اشتباه گفتم، فقط نمی دانستی، می دیدی. با چشم دلت می دیدی هر شهیدی مثل یک پرچم، مثل یک ستاره، مثل یک منور راه را روشن می کند، می دیدی شهید ذکر دائم خدایی می شود و چقدر قشنگ دائم الذکر بود لبانت به این ذکر زنده الهی و هیچ چیزی دلت را غافل نمی کرد از این ذکر. یادت هست توی چادری که 15 شهید را گذاشته بودیم روی تخت و حجله زیبایی را محمدآقا زیارتی برایشان ساخته بود رو به روی ماکت جایگاه امام در جماران و بعد از نمازها وقتی سلام زیارت عاشورا را می شنفتی، شانه هایت می لرزید و های های اشک می ریختی یادت هست. اگر یادت رفته، من خوب یادم هست، قشنگ روی دلم حک شده: نماز شب، بعدش مناجات مسجد کوفه، بعدش نماز جماعت صبح، بعدش زیارت عاشورا، تازه وقت چانه گرفتن خمیر می رسید و نان پختن و بعدش صبحانه و بعدش حرکت به سمت محور، عصر که خسته می آمدیم اول سلام به شهدا و باز نماز جماعت و حتی قبل خواب سوره واقعه پیش شهدا، لحظه لحظه اش ذکر آنها بود بر لبانت و من باز قرآن می خواندم: «رجال لاتلهیهم تجاره ولابیع عن ذکر الله و اقام الصلاه و ایتاء الزکاه یخافون یوما تتقلب فیه القلوب و الابصار»(37 نور) شده بودیم عین اصحاب کهف، بیابونی و مجنون و حیرون. یادت هست 12 پرچم در رقص مقر را که زیرشان بچه ها را توجیه می کردی. روزهای آخر رفتنت از مقر بود و گیرهای حفاظتی ات، شده بود کارت و شنیدن التماس های من برای جلو رفتن.
یادت هست با ابوکریم استخباراتی چند دقیقه ای حرف زدم و فوری توبیخم کردی، گفتی: «اینها از همین راه تخلیه مان می کنند» و وقتی دیدم به جک فارسی ما ابوکریم قاه قاه می خندد این حرفت را فهمیدم. و توبیخ هایت چقدر شیرین بود وقتی با آن ته لبخند همراه بود. یادت هست گفتی: «پشت خط شنی بیل مکانیکی برو تا مین زیرپایت نرود، خاک نرم بود حواسم پرت شد. موسیقی نینوای حسین علی زاده توی گوشم بود، پشت کانال پرورش ماهی، خط پدافندی عملیات رمضان را بیل می زدیم، یادت می آید؟ پایم را از مسیر بیرون گذاشتم، قدم پنجم بود یا هشتم، نمی دانم، یک دفعه دیدم بیرون خط راه می روم. تا خاکریز 30 قدم مانده بود، تو جلو می رفتی جلوی بیل. محمود گودرزی بیل را می برد با سرعتی آرام، هر لحظه منتظر شنیدن صدای انفجار مین زیر شنی بودم. یک دفعه قلبم ایستاد، پایم روی پلاستیکی نرم میخکوب شد. دلم ریخت با فشار پایم را نگه داشتم، صدایت کردم، آمدی، به دو، ایستادی روبه ر ویم. مین گوجه ای عمل نکرده را که در دستم دیدی، ترسیدی. می خواستی فریاد بزنی سرم، اما هیچ نگفتی، اخم هایت هم با لبخند بود، از دستم گرفتی، مین گوجه ای را پرت کردی آن طرف و این شد که با آن همه التماس هایم برای آمدن به پای کار، دو روز محرومم کردی، بدجور ضدحال خوردم و تو با آرامی توبیخم کردی.
یادت هست؟ بچه های دودی برای یک پک سیگار، حاج محمود گودرزی را می فرستادند سر وقتت تا به اسم توجیه منطقه سرکارت بگذارد تا مگر بتوانند پشت تپه یک پک سیگار بکشند و تو خوب می دانستی و خودت را با خضوع تمام و بزرگواری می زدی به حواس پرتی!
حالا حالاها مانده تا بشناسمت، حاج عباس یادت هست می خواستی به قم برگردی و من قرار بود تنها بمانم بدون تو و خندیدی و سرت را پایین انداختی پیش از آن که سوار تویوتا شوی و گفتی: «حاج حسن! چیزی گیرت آمد یا نه»؟ و چه می توانستم به تو بگویم از سفری که مسیر زندگی ام را تا پایان عمر تغییر داد، سفری که حیات بهترین رفیقان عالم هستی را در برابر چشمانم قرارداد و دیدم آن چه نادیدنی بود و ناشنیدنی و یافتم چیزی را که «یدرک و لایوصف» است.
حالا رفته ای تا کجا، نمی دانم، فقط می دانم خیلی بالا و همنشین شده ای با بهترین رفیقانت در «عندرب» و من هنوز قرآن می خوانم: «لیجزی الله الصادقین بصدقهم»(24 احزاب) حالا درست ده سال و دو ماه از آن روزها گذشته و تو جزای صداقت و راستی ات را گرفته ای و من مانده ام و صدایت را هنوز در وجودم می شنوم «حاج حسن هنوز وقتش نرسیده»؟ دلم درد می کند، وجودم، قلبم. مرهم و آرامبخشی ندارم؛ به جز مرور لبخندهایت، در ذهنم. می روم سر وقت قرآن. می خوانم: «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»(23 احزاب)
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
در احادیث، داشتن اخلاص، شرط پذیرفته شدن اعمال انسان، معرفی و بر آن تأکید فراوانی شده است. جبرئیل در پاسخ به سؤال پیامبر از تفسیر اخلاص گفت:
مخلص کسی است که از مردم هیچ نخواهد تا خود بدان دست یابد و هرگاه به آن رسید، خشنود شود [و] اگر چیزی نزدش باقی ماند، آن را به دیگران بخشد؛ زیرا کسی که از مخلوق چیزی نخواهد، به عبودیت برای خداوند متعال اقرار کرده است و چون به نیاز خود دست برسد و خشنود شود، از پروردگار خویش خشنود شده است و خداوند نیز از او خشنود میشود و هرگاه چیزی را که به آن رسیده، به دیگران ببخشد، به مرتبه‏ اعتماد بر معبودش رسیده است.1
به گفته خود شیطان، مخلصان از گزند او ایمن هستند2 و تا زمانی که اعمالشان برای خداست، حربه‏های شیطان برای انحراف آنان کارآمد نخواهد بود. خداوند تبارک و تعالی، این تحفه را در دل بندگانی قرار میدهد که دوستشان دارد. اخلاص، تعیین‌کننده رتبه بندگان و نجات‏بخش مؤمنان است.
به فرموده پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ، انسان مخلص چهار نشانه دارد: "قلبی پاک و سالم دارد، اعضا و جوارحش فرمان‏پذیرند، خیرش به دیگران میرسد و از اعمال ناشایست، خوددار است."3 اخلاص در عمل، نشان‌دهنده درستی و صداقت در نیت است. انسان مؤمن، تمام تلاشش این است که رفتار روزانه‌‏اش را برای خدا خالص کند. بنده مخلص کسی است که در انجام دادن اموری مثل خدمت به خلق، انتظار قدردانی نداشته باشد، وظایفش را برای جلب رضای معبودش انجام دهد و یقین داشته باشد که فقط خداوند پاداش بندگان را میدهد. خاطرات شهیدان، سرشار از عطر اخلاص است.
" شهید محمدابراهیم همت
------------------------------------
شهید بزرگوار، محمدابراهیم همت، پیش از عملیات خیبر، در جمع نیروهای لشکر 27 محمد رسول‌الله گفت:
برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما شود، باید اخلاص داشته باشیم. برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواهد که ما از همه چیزمان بگذریم، و برای اینکه از همه چیزمان بگذریم، باید شبانه‌روز دلمان و وجودمان و همه چیزمان با خدا باشد. این‌قدر پاک باشیم که خدا کلّاً از ما راضی باشد. قدم برمیداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، شعار میدهیم برای رضای خدا، میجنگیم برای رضای خدا، همه چی، همه چی باید برای خدا باشد که اگر این‌طور بود، پیروزیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا ندارد.4
شهید عباس بابایی
-------------------------
یکی از هم‌رزمان شهید میگوید: "حدود سال‏های60 ـ 61 بود. پایگاه شکاری هشتم، نامه‏ای از ستاد فرماندهی تهران آمد که خلبانان نمونه را برای دریافت اتومبیل معرفی کنید. شهید بابایی آن روزها فرمانده پایگاه بود. ایشان نامه را دید و دستور پیگیری داد. اسامی تهیه شد. طبق بررسیهای انجام شده، نام بابایی هم در لیست قرار گرفت. اسامی را بردیم پیش شهید بابایی تا نامه و لیست افراد را امضا کند. به محض اینکه نام خودش را دید، خط زد و گفت: "برادر‏! این حق بقیه است، نه من!" گفتم: "طبق بررسیهای ما، شما خودت بیشترین پرواز را داشتی و امتیازت از همه بالاتر است." اما او به جای اسم خودش، اسم فرد دیگری را نوشت و لیست را امضا کرد".5
"یک شب هم از اصفهان تا یزد رفتیم برای دیدار شهید آیت‌الله صدوقی. ایشان خیلی به عباس علاقه داشت. به کسی اطلاع ندادیم، اما وقتی رسیدیم منزل شهید صدوقی، دیدیم ایشان در منزل ایستاده و منتظر ماست. تا ما را دید، جلو آمد و سر عباس را روی سینه‏اش گذاشت و گفت: "آقای بابایی! منتظرتان بودم."6 چند ساعتی در محضر ایشان بودیم. زمان خداحافظی که رسید، شهید صدوقی سوییچ یک سواری پیکان را جلوی عباس گذاشت و گفت: "شنیدم به همه خلبانان پایگاه ماشین دادند و شما نگرفتید؛ این متعلق به شماست." عباس گفت: "حاج آقا! من احتیاجی ندارم. اگر این را به پایگاه هدیه کنید، آن وقت من بیشتر خوشحال میشوم و میتوانم استفاده کنم." شهید صدوقی دوباره فرمود: "آقای بابایی! پایگاه سهمیه دارد؛ این مال شماست." این بار عباس با حالت تواضع سرش را پایین انداخت و گفت: "حاج آقا! اگر به پایگاه هدیه بدهید، من خوشحال‌تر میشوم." آیت‌الله صدوقی فرمود: "حالا که اصرار میکنی، چشم. این ماشین را به پایگاه هدیه میکنم".
شهید صدوقی علاقه زیادی به عباس بابایی داشت. به گوش خودم شنیدم که فرمود: "بابایی، جوان دوست‏داشتنی و اهل معنایی است. ای کاش ما هم در کارهایمان این چنین خلوصی داشته باشیم".7
"روزها بود که در منطقه بودیم. اوایل جنگ بود. یک روز عباس آمد پیش من و گفت: "باید رانندگی تانکر یادم بدهی." گفتم: "چرا؟" گفت: "نیرو کم است، مشکل آب داریم. بچه‏ها خیلی اذیت میشوند. باید یک کاری کنیم." منابع آب خراب شده بودند و باید با تانکر از شهر، آب میآوردیم. آن‌قدر اصرار کرد که بالاخره یاد گرفت. دیگه شده بود. کار هر روزش که بعد از پایان کار اداری و حتی بعد از پرواز، از کابین که بیرون میآمد، میرفت سراغ تانکر آب. آن موقع اگر به کسی میگفتی این راننده تانکر، فرمانده پایگاه هشتم هوایی است، امکان نداشت باور کند".8
شهید محمد بروجردی
-----------------------------
"این شهید بزرگوار، همواره از مصاحبه‏های مطبوعاتی و دوربین تلویزیونی دوری میکرد و میخواست که از هیاهوها و جنجال‏ها دور بماند و گمنام باشد. در حالی... که یکی از بالاترین سمت‏های جنگ را بر عهده داشت، همیشه اصرار داشت که چرا از من فیلم‌برداری میکنید، بروید از آن بچه‌هایی فیلم بگیرید که دلاورانه میجنگند. یک روز هنگام پاکسازی محور بانه‌ـ سردشت، دوربین فیلم‏برداری یک خبرنگار، به سوی او آمد و شروع کرد به تهیه گزارش. شهید بروجردی نزد وی رفت و در نهایت ادب و احترام از او خواست تا فیلمِ گرفته شده را به او بدهد تا کسی نبیند و در جایی پخش نشود. او همه اعمالش برای خدا بود. برای همین برایش فرقی نمیکرد که به او فرمانده بگویند یا سرباز. هدف او جلب رضایت خدا بود".9
شهید حاج علی اکبر رحمانیان
------------------------------------
مرتضی صادقی، هم‏رزم شهید میگوید: "از قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا صلی الله علیه و آله ، پیامی به فرماندهی لشکر المهدی عج الله تعالی فرجه الشریف آمده بود که دو نفر را برای انتقال به رده‏های ارشد فرماندهی در تهران، معرفی کنید. مأمور معرفی، فقط اسم حاج علیاکبر را نوشته بود و داده بود دست فرماندهی. وقتی خبر به حاجی رسید، گفت: "من دوست دارم با بسیجیها باشم، میخواهم یک جایی باشم که آرام و قرار نداشته باشم. میخواهم پابه‌پای بسیجیها بجنگم." فرماندهی اصرار میکرد که او برود. میگفت: "تنها کسی که لیاقت حضور در تهران و فرماندهی ارشد جنگ را دارد، حاج علیاکبر است"، حاجی وقتی دید ول‌کن معامله نیست، گفت: "میدانید، من باید خط اول جنگ، پیش نیروها باشم؛ نمیتوانم از آن بالا‌بالاها فرماندهی کنم".
خلاصه هر کاری کردند، نتوانستند حاجی را راضی کنند.مرد مخلص جنگ، در جبهه دوش‌به‌دوش بسیجیها ماند تا عروج کرد.10
پی‌نوشت‌ها:
1. محمد محمدی ریشهری، میزان الحکمة، قم، دراالحدیث، 1386، چ 7، ج 3، ص 377، ح5009.
2. نک: صص: 82 و 83 .
3. میزان الحکمة، ج 3، ص 377، ح 5010.
4. مجموعه سیدیهای روایت فتح، فاتح خیبر، فیلم زنده عملیات خیبر.
5. محمد علی صمدی، علمدار آسمان، مشهد، پیام فاطمیون، 1384، چ 1، ص 40.
6. همان.
7. همان.
8. همان، ص 43.
9. تقی متقی، ما آن شقایقیم، تهران، مرکز چاپ سپاه، 1375، چ 1، ص 92.
10. رضا آبیار، دوقلوهای جنگ، جهرم، پیمان غدیر، 1387، چ 1، ص 117.
منبع : کتاب "ظرافت های اخلاقی شهدا"
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
به بهانه 13 شهریور
اولین سالگرد شهادت شهدای یگان ویژه صابرین سپاه
در مبارزه با گروهک پژاک در شمالغرب کشور
شهید علی پرورش

شهید علی پرورش
شهید علی پرورش در مورخه 1348/1/1در روستای پرسک از توابع شهرستان الشتر در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود پدر بزرگوار ایشان شیخ علی پرورش یک کشاورز ساده بودند و علی اولین فرزندی بود که خدا به ایشان عطا نمودند .این شهید والا مقام سالهای ابتدایی زندگی را در روستای پرسک گذراند . در سال 1355همراه خانواده به خرم آباد مهاجرت نموده و تحصیلات ابتدایی را در این شهر گذراند.سالهای نوجوانی شهید پرورش همزمان شده بود با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و به همین دلیل در سال 1364ترک تحصیل نموده و به صورت پنهانی و بدون اطلاع پدر و مادر عازم جبهه گردیدند . در سال1365 در منطقه شاخ شمیران و در عملیات نصر از ناحیه پیشانی مجروح شدند اما این جراحت باعث نگردید تا در عزم راسخ ایشان در مورد دفاع از اسلام وانقلاب خللی ایجاد شود و او را از ادامه حضور در جبهه ها منصرف سازد . ایشان بعد از بهبود ی دوباره عازم جبهه گردید و اینبار به مناطق عملیاتی جنوب رفتند .
مدتی بعد در همان سال براثر انفجارموشک هواپیماهای رژیم بعثی عراق درعملیات کربلای 5 تعداد پانزده ترکش ریز و درشت به ایشان اصابت نمود و باعث گردید که ایشان مدت زیادی در بیمارستان بقیت ا... تهران بستری گردند . نکته جالب اینکه ایشان در تمام این مدت زخمی شدنش را از خانواده پنهان داشته بودند و تا هنگام ترخیص از بیمارستان به خانواده اش هیچگونه اطلاعی نداده بودو هنگامی که دوران بهبودیش را در منزل می گذرانیدند با دست خود بعضی از ترکش های ریزی که در بدن نازنینش جا خوش کرده بودند را در می آورد . باپایان یافتن جنگ چند سالی را در مشاغل گوناگون گذرانید .
سپس وارد نیروی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردیده و در تیپ 57حضرت ابوالفضل العباس خرم آباد مشغول به خدمت گردیدند .دربهمن ماه سال 1380پس از سقوط هواپیمای توپولف-154 خرم آباد در اثر برخورد با کوههای سفید کوه ،ایشان همراه با سایر نیروهای تفحص به منطقه اعزام گردیده وبدون هیچ چشم داشتی در پایین آوردن بقایای اجساد قربانیان حادثه و قطعات مهم هواپیمای سقوط کرده که در میان بلندی ها و صخره های صعب العبور و بسیار سخت کوهستان سفید کوه پراکنده شده بودن زحمات بی شائبه ای کشیدند از نکات جالبی که در این حادثه اتفاق افتاد این بود که ایشان کسی بودند که جعبه سیاه هواپیما رادر بلندای قله پیدا نمودند و از کوه پایین آورده بودند اما هنگامی که ایشان به دامنه کوه رسیده و می خواستند جعبه سیاه را به مسئولین تحویل دهند با توجه به اینکه برای یابنده جعبه سیاه جایزه در نظر گرفته شده بود یکی از همکاران و دوستان ایشان نزدیک شده و به بهانه ی اینکه ایشان خسته می باشنددرخواست کرده بود که جعبه سیاه را به او داده تا کمکش کند اما این شهید بزرگوار در حالی که به نیت دوستش برای بردن و تحویل دادن جعبه سیاه و گرفتن جایزه به نام خودش آگاه بود بدون هیچ گونه اعتراض و یا ممانعتی و به قول شاهدین در حالی که لبخندی آرام بر لب داشت آن را به همکارش تحویل داده بودند و از گرفتن جایزه چشم پوشی نمودند.
در سال 1381 و پس از سقوط هواپیمای ایلیوشین-76 سپاه پاسداران در ارتفاعات کرمان ایشان باز هم به انجا اعزام گردیده و در آوردن جنازه شهدا کمک شایانی نموده ند. با تاسیس نیرو های صابرین سپاه ایشان جزو اولین نیروهایی بودند که توانست به این نیرو بپیوندد.
شهید علی پرورش دارای دان 5 هنر های رزمی بودند .همچنین وی قهرمانی تیر اندازی ارتش های ایران و قهرمانی آمادگی جسمانی ارتش ها را در کارنامه شغلی خود داشتند.ایشان در این یگان سمت جانشینی فرماندهی اطلاعات را بر عهده دار بودند. توانایی های خارق العاده و هوشیاری زیاد و دید بسیار عالی وی در عملیات های شناسایی در مناطق کوهستانی باعث گردیده بود تا همرزمانش به وی و دیگر شهید گرانقدر فرشاد شفیع پرو لقب چشمان عقاب را بدهند. از خصوصیات بارز اخلاقی این شهید گرانقدر می توان به راستی و درستی ایشان در عمل و گفتار ، صله رحم با اقوام و آشنایان ، نماز اول وقت ،دائم الوضو بودن و نمازشب همیشگی ایشان اشاره نمود . در سال ..... بخاطر موقعیت شغلی اش به تهران نقل مکان نموده و در آنجا ساکن گردیدند.وی در طول مدت خدمت در این یگان در عملیات های امنیتی زیادی د رگوشه و کنار این مملکت شرکت داشته و در بسیاری از مرز های غرب و شرق کشور با نیروهای خرابکار و تروریستی وابسته به غرب به مبارزه پرداختند .و چندین سال در مناطق شرق کشور با گروهک تروریستی ریگی دوشا دوش دیگر نیروهای سپاه جنگیدند و یکی از عوامل اصلی سرکوب این گروهک تروریستی بودند .
ایشان همرزم شهیدان عزیز سردارسرتیپ شوشتری ، سردارشهید شفیع پور ، شهید زلفی و دیگر شهیدان عزیزی بودند که درآبان ماه سال 1388 در منطقه سرباز سیستان و بلوچستان بر اثرانفجار تروریستی به شهادت رسیدند بود. اما آنروز سرنوشت طوری برای ایشان رقم خورد که وی از یاران شهیدش جا بماند. ماجرا از این قرار بودکه ایشان به خاطر تولد پسر کوچکش امیر رضا جایش را بادیگر شهیدسر افراز پاسدار شهید زلفی عوض نمودنداما بعد از مراجعت ایشان به تهران جهت تولد فرزندش و هنگامی که مشغول انجام کارهای بستری شدن همسرش در بیمارستان بودند به ایشان خبر شهادت همرزمانش را دادند .وبعد از این حادثه بود که دیگر کسی علی را آن علی سابق ندید و این امر آخرین دلبستگی های او را با این دنیا و زندگی برید و پاره کرد.
ایشان بعد از کوچ همرزمان شهیدش به تنهایی به امید وصل پروردگارش همچنان در مناطق مرزی کشور بادیگر نیروهای تروریستی به مبارزه ادامه داد .ایشان هیچگاه از آرزوی شهادت و دستیابی به ان ناامید نگردیدو سر انجام پس از اینکه خداوند او ر ا به خلوص کامل رسانیدند به ندای (هل من ناصرا ینصرنی )امام شهیدش لبیک گفته و درساعت 5و 45 دقیقه بامداد1390/5/3 بعد از اقامه نماز صبح و در کوههای قندیل پیرانشهر بعد از رشادتی بی نظیردر حالی که به تنهایی همراه با فقط دو نفر دیگر از همرزمانش با تقریبا 60 تا 70 نفر از عوامل گروهک پژاک به مدت چند ساعت درگیر شده بودند در اثر اصابت تیرمستقیم به پیشانی به آرزوی دیرینه و همیشگی اش یعنی شهادت نائل گردیدند و روح بزرگش به جوار رحمت حضرت حق و همنشینی با سرور و سالار شهیدان امام حسین (ع)و دیگر شهیدان اسلام و انقلاب شتافت.
از ایشان یک فرزند دختر به نام فاطمه که هم اکنون مشغول تحصیل دردبیرستان می باشد و دو فرزند پسر به نامهای محمد دانش آموز مقطع راهنمایی و امیر رضای دو ساله به یادگار مانده است.
شهید علی پرورش یک معلم واقعی اخلاق و انسانیت بودند .نمونه کامل انسانی مکتبی و یکی از شیعیان واقعی امام علی (ع) ،یک شوهر مهربان برای همسرش، پدری بی نظیر برای فرزندانش، دوستی خوب برای دوستان ، اسوه ی حسنه برای کسانی که او را شناختند و چراغ هدایتی بود برای کسانی که می خواهند بعد از این او را بشناسند .یکی از رهروان واقعی ولایت بود.کسی که هیچگاه دنیا و افتخارات و عناوینش او را دلبسته ی خودش نکرد . و به نقل از خانواده و اقوام این شهید بزرگوار تا بعد از شهادتش هیچکس درجه و سمت او را در سپاه نمی دانست و اونیز هیچگاه در مورد سمت ها و مسئولیت هایش چیزی بر زبان نمی آورد که این امرحاکی از حفاظت اطلاعات بسیار زیاد ایشان بوده است . شهید علی پرورش در تمام سالهای خدمتش اقدام به نوشتن وصیت نامه نکرده بودند اما شب قبل از شهادتش بر اثر خوابی که می بیند و خود وی از آن تعبیر به شهادت می نماید وصیت نامه اش را برای اولین و.آخرین بار می نویسداو در وصیت نامه اش برای همه ی دوستان ،اقوام وآشنایان و برای خانواده اش الطافی را که خداوند به پیامبران گرامیش داده ونعمت های را که به اهل بیت رسول اکرم (ص) عطا فرموده است را از ذات مقدس پروردگارش مسئلت می نماید و آنان را به صبر و شکیبایی و ثبات قدم در راه اسلام و انقلاب و پیروی از مکتب ولایت دعوت می نماید .نکته ای بارز که در زندگی ایشان به عینه قابل مشاهده بود باور ایشان به این امر که درباغ شهادت هیچگاه به روی انسان مومن بسته نبوده و نیست و این خود انسانها هستند که بایدهمواره در جستجوی آن باشند و او این امید را باور داشت و بالاخره به آن جامه عمل پوشانید
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
به بهانه 13 شهریور
اولین سالگرد شهادت شهدای یگان ویژه صابرین سپاه
در مبارزه با گروهک پژاک در شمالغرب کشور
شهید صمد امید پور
شهید صمد امید پور
شهید صمد امیدپور اول آذر ماه 1364 در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود و وی دوران ابتدایی خود را در روستای نقله‌بر و مقطع راهنمایی را در مدرسه شبانه‌روزی معدن سنگرود گذراند و تحصیلاتش را تا پایان سوم
متوسطه در شهر رشت ادامه داد. شهید امیدپور در دوران دانش‌آموزی به عضویت بسیج دانش‌آموزی در آمد و تحصیلات خود در مقطع پیش دانشگاهی را در شهر جیرنده به اتمام رساند. شهید امیدپور همزمان به عضویت بسیج شهر منجیل درآمد و پس از مدتی عضو فعال بسیج شد و عاشق ولایت فقیه بود و همواره می‌گفت که باید پشتیبان ولایت فقیه باشیم. شهید امیدپور در سال 1384 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن
دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو یگان ویژه صابرین شد. این شهید عاشق شهادت بود و همواره می گفت که من اگر لیاقت شهادت را داشته باشم بزرگ‌ترین هدیه الهی است. منبع :
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
به بهانه 13 شهریور
اولین سالگرد شهادت شهدای یگان ویژه صابرین سپاه در مبارزه با گروهک پژاک در شمالغرب کشور
شهید حسین رضایی
شهید حسین رضائی
پاسدار شهید حسین رضایی فرزند حاج زوار علی در 16/6/1357 در خانواده ای متدین و انقلابی در روستای طوغان از توابع شهرستان قروه استان کردستان دیده به جهان گشود .
طوغان روستای کوچکی است که مردان بزرگی را در خود پرورده است . در سفر مقام معظم رهبری امام خامنه ای دامت برکاته به کردستان ‍‍این روستا به عنوان روستای نمونه ایثارگری شناخته شده است .
دوران ابتدایی را در مدرسه زادگاه خود سپری نمود و پس از طی مقطع راهنمایی در سال 1374 وارد دبیرستان سپاه پاسداران سنندج شد و بعد از فراغت از تحصیل در مقطع متوسطه در سال 1378 وارد دانشگاه امام حسین تهران شد . وی پس از جذب در سپاه و طی مراحل آموزش مقدماتی رزمی به مدت دو سال دوره کاردانی را طی نمود و از سال 1380 تا 1381 در سپاه کردستان خدمت کرد . سپس سال 81 یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه تهران حسین و تعدادی دیگر از جوانان دلیر آن خطه را جذب نمود و ایشان به تهران منتقل شد .
آموزش های متعدد و بسیار سخت و پیچیده در مناطق مختلف کشور از حسین و همرزمانش جنگجویانی ورزیده و دلیر ساخت .
وی در اوایل سال 1383 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج پاک دو فرزند به نام محمدطه(چهار ساله)تارا(در روز شهادت پدر تنها 25 روز داشت)شد .
ویژگی های روحی و اخلاقی شهید
و جوانی با ایمان و سرشار از عشق به ارزشهای الهی و اسلامی بود . بسیار به نماز اهمیت میداد .عاشق و مطیع رهبر خویش بود و در مسایل سیاسی بیانات رهبرش را معیار و ملاک عمل و حرف خویش قرار میداد . حسین انسانی پرانرژی و فعال بود و همواره با انگیزه و با هدف تلاش میکرد و برای رسیدن به نتیجه هرگز خسته نمیشد . حسادت و کینه در وجود او دیده نمیشد .قلبی مهربان داشت و همواره خنده از لبانش جاری بود . بسیار شوخ طبع بود و اجتماعی و هرگز گوشه گیری را انتخاب نکرد . تعصب و غیرت از ویژگیهای روحی و اخلاقی این شهید بود .به همسر و خانواده اش بسیار احترام مینمود .
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
ویژه نامه شهدای صابرین منتشر شد
شهید سرافراز، پاسدار رشید اسلام، برادر مصطفی (کمیل) صفری تبار بیشه فرزند اسماعیل به تاریخ 9/3/1367 شمسی برابر با 14 شوال 1408 قمری « مصادف با شب هفت شهید » در روستای بیشه سر از توابع شهرستان بابل از یک خانوادة مذهبی، دیده به جهان گشود، او در گرماگرم تابستان پا به عرصةی وجود نهاد تا اندکی از شدّت آن بکاهد و با حضورگرم و لطیفش، زحمات پدر، مادر، بستگانِ خسته از کار روزانةی کشاورزی را جبران نماید، کودک وارد مرحلةی جدیدی از زندگی گردید، مراسم سنّتی نامگذاری نیز برقرار شد، در گوش راست او أذان و در گوش چپش اقامه گفتند تا پای بندی اش به اسلام و مسلمین تثبیت گردد، پدر بخوبی می دانست که یکی از حقوق فرزندان بر پدر و مادر، انتخاب نام نیک برای آنان است، این بود که پدر به یادِ روزهای دفاعِ مقدّس و علاقه مندی به گروه های چریکی و جنگ های نامنظم دکتر شهید مصطفی چمران، و هم بیاد دعای کمیل، فرزندش را در شناسنامه به مصطفی و در گفتار کمیل نام گذاری می کند تا هم به دعای کمیل شب های جمعه برسد و هم در آیندةی نزدیک ضمن شرکت در جنگ های چریکی، مصطفی و برگزیدة خدا شود.
درچشم به هم زدنی کودک به هفت سالگی می رسد و در مدرسه بهشت آیین، آئینِ دلدادگی می آموزد، و سپس در کلاس راهنمایی شهدای بیشه سر، خیلی زود نکته به نکته راه و رسم عملی سرداران و 32 تن از گلواژه های علوی بیشه سر را سرلوحة زندگی خویش قرار می دهد بطوریکه حاضران، بویژه معلّمین بومی، شهادت خواهند داد که از میان بچه ها او از جنس دیگری بود.
در دبیرستان شهید مطهری بابل بنا به اذعان مدیر و دبیران، در اخلاق، رفتار، کردار و دانش اندوزی گوی سبقت را از دیگران ربوده است و سرآمد دیگران گردید و تابستان 84 در رشته علوم تجربی فارغ التحصیل و به مرحله پیش دانشگاهی امام حسین (ع) رسید. علاوه بر آن موفّق به أخذ دیپلم در رشتة کامپیوتر ICDL هم می گردد. او زیرک تر از آن بود که در این مرحله توقف کند، حتّی قبولی در رشتة مهندسی شیمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ساری و آمل نیز او را اقناع نکرد، بلکه با عنایت شهداء، همةی اینها را همچون پلی، پشت سر گذاشت تا طبق تعهدی که با شهداء و خدای شهداء بسته بود به دانشگاه اصلی خود یعنی؛ دانشگاه امام حسین (ع) برسد تا فقط از آن دانشگاه با درجة شهادت، فارغ التحصیل گردد.
ایشان علاوه بر داشتن کارت شناسایی عضویّت فعّال بسیح در تیرماه 84 دورة آموزش تکمیلی گردان های عاشوراء طیّ کرده وگواهینامة مذکور را دریافت می کند و همان سال با شرکت در رزمایش صحرایی یاوران حضرت مهدی(عج) از سوی فرماندهی وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بابل تقدیرنامه می گیرد.
متناسب با هدفی که داشت به رشد معنوی و پرورش روحی، بیش از پیش أهمیّت می داد، شرکت در بسیج، هیأت مذهبی، نماز جمعه و جماعات، إحیاء گرفتن تا به صبح در شب های قدر ماه مبارک رمضان در آستان مقدّس امام زاده قاسم(ع) بابل از جمله کارهای ضروری و همیشگی او بوده است، او می دانست که شرکت در نماز جماعتِ اوّل وقت، آن هم درصف های جلویی، چه ثوابِ عُظمایی دارد، روی این اصل بود که در میان تعجّب همگان، هر وقت به نماز جماعت در مسجدالنبیّ (ص) تشریف می آوردند، صفوف نیمه منظم نمازگزاران را می شکافتند تا به صف اوّل یا دوّمی می رسیدند و با گفتنِ تکبیرة الإحرام از ماسِوی الله می بریدند و به یگانةی هستی می رسیدند.
زمان برای سربازی او فرا می رسد و تلاشش برای خدمت در سپاه بی نتیجه ماند، بنابر این برای خدمت وظیفه به لشکر30 پیاده گرگان ملحق شد، ضمن اینکه همزمان برای جذب رسمی در سپاه نام نویسی کرده بود، هنوز 2 ماهی از آموزش نظامی او طیّ نگردید که نامةی جذب او در سپاه پاسداران بدستش رسید، با خوشحالی أمّا با گرفتنِ إمضاهای متعدد از فرماندهان مافوق، بسختی از لشکر 30 گرگان تسویه حساب می گیرد و به علت قبولی درسپاه پاسداران از کسوت سربازی مرخص و برای ادامة آموزش بعنوان سرباز گمنام امام زمان (عج) بالآخره دراسفند ماه 86 وارد دانشگاه امام حسین (ع) گشته تا اینکه پس از دو سال تلاش وصف ناشدنی در بهمن ماه 88 از دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع) با معدل 30/17 فارغ التحصیل می گردد.
آقا کمیل بقدری از سلامت نفس و امانت داری برخوردار است که مطابق دستنوشتةی موجود از شهید، ایشان در تاریخ 8/8/87 به ساعت 50/11 صبح پوشةای حاوی اطلاعات مهم و محرمانه کارکنان را در محوطه دانشگاه امام حسین(ع) می یابد، بی درنگ با حفاظت اطلاعات دانشگاه مکاتبه کرده و آن را جهت بررسی و اقدامات لازم به مسئول مربوطه تحویل می دهد تا خدای نکرده مورد سوء استفاده دشمنان قرار نگیرد.
آقا کمیل داوطلبانه دو فروردین و تعطیلات عید سال های87 و88 دورة دانشجویی را در غالب طرح سازندگی بسیج، اردوی جهادی به مناطق محروم کشور از جمله کرمان و چهار و محال و بختیاری می روند و ماجرای شکسته شدن مچ دست راست ایشان در یکی از این اردوهای جهادی بماند. همچنین در خرداد سال 87 با پای پیاده از اصفهان به مرقد مطهّر حضرت امام راحل آمده و در مراسم نوزدهمین سالگرد ارتحال ملکوتی آن سفر کرده شرکت نمودند.
وجودِ ده ها تقدیرنامه از فرماندهان، در رده های مختلف در پروندة پرسنلی ایشان، اوّلاً نشان از لیاقت و شایستگی، ثانیاً مبیِّنِ عشق، علاقه و ایمان آقا کمیل به هدف والایش می باشد. و هنوز نمی دانیم که آقاکمیل چه خدمتی برای معلولین ذهنی نوشیروانی بابل انجام داده است که اصل تقدیر نامه رییس مرکز خیریه نگهداری معلولین در پروندة اش موجود است.
مادرش می گوید: به محض اینکه اوّلین حقوقش را سپاه گرفت دو دفترچه پس انداز برای خودش باز کرد، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا؛ چرا که می گفت: « طبق فتوای مقام معظّم رهبری، هدیه خمس ندارد» برای خودش، سال خمسی تعیین کرد تا اگر مازاد بر هزینه سالیانه، چیزی در حسابش مانده باشد، خُمس آنرا بدهد و یکسال مقداری پول به مستمندان داده بود و با خوشحالی می گفت: امسال خمس داده ام.
او در بهمن ماه سال 89 ازدواج می کند و همسرش پیرامون خصوصیّت اخلاقی اش می گوید: « ایشان بقدری از اخلاص، غیرت و تقوا برخوردار بود که شاید اگر به شهادت نمی رسید، شناخته نمی شد و هیچکس از آن همه محاسن اخلاقی او با خبر نمی شد. او موقع خواستگاری از من پرسید: ممکنه من یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین؟ و می توانی با آن کنار بیآیی؟! من چیزی نگفتم، فقط نگاهش کردم: دوباره پرسیدند و من گفتم : نه مخالفتی ندارم؛ از همانجا فهمیدم که او از جنس زمینی ها نیست!»
او عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد و حتّی در نماز از خوف الهی گریه می کرد، وقتی که به او می گفتیم: شما باید خوشحال باشی که نماز می خوانی و با خدا راز و نیاز می کنی! چرا اینجوری نماز می خوانی؟! می گفت: « ببین؛ رهبرِ ما هم با مظلومیّت نماز می خونه« او می گفت: همسرم! بدان که نمازِ ما در برابر این همه نعمت هایی که خالق یکتا به ما ارزانی داشته است، حدّأقلِّ سپاسگزاری است و از اینکه نمی توانم آنگونه که شایستة خداوند است او را عبادت کنم خوف دارم.
بی دلیل نبوده است که به همرزمانش می گفت: « من سی و سومین شهید روستای بیشه سر هستم» چرا که آخرین سفارش او به اطرافیان، این بود که برای شهادتش دعا کنند، و به همه سفارش می کرد تا در قنوت نمازشان، دعای فرج بخوانند و شهادت او را از خدا بخواهند و می گفت: هرکس در نمازش دعای فرج بخواند، دعایش مستجاب خواهد شد.
خانواده اش می گویند: آقا کمیل، عاشق شهدا بود، هر وقت دلش می گرفت، به مزار شهداء می رفت و با آنان درد و دل می کرد، اگه یه بی حجابی را می دید، شدیداً ناراحت می شد و می گفت: « دوست دارم بهشون بگم و أمر به معروف و نهی از منکر کنم و معتقد بود که این وظیفه همه است. هیچوقت از گفتن یا حسین(ع) و یا زهراء(س) سیر نمی شد و هر وقت یا زهراء می گفت، اشک از چشمانش جاری می شد. سعی می کرد جلوی حاضران گریه نکند، هر وقت بغض می کرد به اطاق دیگری می رفت و برای خودش مدّاحی می گذاشت و به تنهایی گریه می کرد، وقتی بیرون می آمد چشمانش قرمز و پف کرده بود.
آقا کمیل در مصاحبه بجا مانده از خودش می گوید: « گرچه به کمتر از شهادت راضی نیستم؛ ولی از خدا می خواهم که اگر شهید نشدم، أجر شهید را به من بدهد.»
او بخوبی تفسیر آیة شریفة « إنّ اللهَ معَ الصابرین» را فهمیده بود و سعی می کرد در زندگی اش آن را بکار بگیرد تا در همه حال خدا را با خود داشته باشد، او باتّفاق چند نفر از دوستانش، یالاترین جایگاه خدمتی را، در یگانِ ویژة صابرین می بینند، گرچه سعی داشت، ثبت نام در یگانِ ویژة صابرین را از خانودة اش مخفی نگهدارد و یا اینکه خدمت در آن را سَهل و آسان معرفی نماید، أمّا برای رسیدن به آن، بسیار تلاش کرد؛ و تمامی مقدّماتش را فراهم نمود، و او می دانست که خدمت در یگانِ ویژة صابرین، علاوه بر قدرت معنوی به قدرت جسمی هم احتیاج دارد، آقا کمیل برای جبران آن علاوه بر طیّ دوره های آموزش تکاوری و چتربازی به ورزش های رزمی روی آورد و در این رشته خیلی زود سرآمد شده و مطابق اسناد موجود دو مرتبه موفق به أخذ مدال طلا و نقره در جشنواره فرهنگی، ورزشی دانشجویان گردید. بهر حال پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه امام حسین، بسختی از پادگان آموزشی المهدی وابسته به تهران، تسویه حساب خدمتی می گیرد و خود را به یگانِ ویژة صابرین می رساند. و بقیّة ماجرا.....شاید وقتی دیگر.
(جهت شادی ارواح طیّبة شهداء بویژه پاسدار شهید آقا کمیل صفری تبار بیشه صلوات)
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
هرچه به شناسایی می رفتیم این صدمتر خاکریز و جاده را نمی دیدیم. کلافه بودیم، چون شناسایی عقب بود. یک روز غروب «حسن باقری» تماس گرفت و پرسید: کار به کجا رسید؟
گفتم : هنوز به نتیجه ای نرسیده ام.
گفت: پس چکار دارید می کنید ؟
گفتم : بیا اینجا نمی شه با بیسیم صحبت کنیم.
آمد. سوار موتور شدیم و از خاکریز عبور کردیم. با ناراحتی پرسید: کجا می روی گفتم: باید همراه من بیایی و جاده را به من نشان بدهی. وقتی به آنجا رسیدیم عراقی ها ما را به گلوله بستند. نتیجه ای حاصل نشد. جز این که می خواستم نشان بدهم بچه های اطلاعات ترس یا کم کاری نداشته اند.
اما وقتی برگشتم به ذهنم رسید یک دوربین 120x20روی خاکریز بگذاریم تا خط عراقی ها را بررسی کنیم همین کار را انجام دادیم در این بررسی حدالحاق دو یگان - هدف تیپ هفت ولی عصر - را پیدا کردیم. از جایی که دوربین بود، سمت آن را به وسیله ردیاب دوربین مشخص کردیم که در چه سمت و گرایی است. بچه ها هم شب برای شناسایی رفتند و جاده را پیدا کردند.
قرار شد فردا شب، عملیات صورت گیرد. تا آن موقع شناسایی تمام شده بودو نیروها در خط مستقر شده بودند. ساعت حدود ۲ یا ۳ به مکالمه بی سیم گوش می دادم که متوجه شدم پیغام می دهند. نقل و نباتی ریخته شده و چند تا از بچه ها پیش سیف الله صبور - که اوایل جنگ شهید شده بود - رفته اند.
وقتی اسم هایشان را گفتند متوجه شدم همان بچه هایی هستند که برای آخرین شناسایی رفته بودند. مثل این بودکه آب سردی روی من بریزند. رئوفی پشت بی سیم مرا صدا زد که : همان جا باش من آمدم.
قرارگاه کنار کانال شرقی - غربی بود که برای دفاع از خرمشهر - در مرحله دوم عملیات - زده بودند. این کانال به موازات کانال عراقی ها بود و ما از آن رد شده بودیم.
رئوفی از شهادت بچه ها ناراحت بود. تنها امید ما در منطقه از دست رفته بود.
اعلام آمادگی کرده بودیم و اعلام عملیات هم برای آن شب شده بود. هیچ راهی نداشتیم. نیروها هم ستون، ستون می آمدند و در خط مستقر می شدند. باابلاغ رئوفی ، قرار شد که در این محور کنترل و هدایت عملیات را به عهده داشته باشم.
اما هنوز شناسایی کامل نبود تا بتوانیم بچه ها را عبور دهیم. این موضوع می توانست به قیمت شکست عملیات و شهادت بچه ها تمام شود. ناگهان ابتکاری به ذهنم رسید. یک کیلومتر طناب خواستم. اول به نظرشان کمی عجیب آمد ولی هزار متر طناب آوردند. به یکی از بچه های اطلاعات گفتم که با یکی از فرمانده گردان ها بروند.
بی سیم گردان را هم به آنها دادم و خواستم که با بی سیم با ما در تماس باشند. سمتی را که با دوربین بسته بودند، قفل کردیم. قرار شد که هر صد متر ، دویست متر که رفتند برگردند و با چراغ قوه به طرف دوربین علامت دهند تا مسیر را کنترل کنیم. می خواستیم تا در رسیدن به خطوط دشمن وقت هدر نرود. اگر نیروها بعد از حرکت نیروهای شناسایی می رفتند، مشکل بود و دو برابر زمان لازم داشتیم.
به همین خاطر ، به گردان اول که گردان عظیم محمدی بود، گفتم: باید سر طناب را بگیرید و حرکت کنید. سعی کنید فاصله هاتان در حد هفتصدمتر حفظ شود. به نیروهای تخریب هم گفتم: همراه بچه های اطلاعات بروید.
سرطناب را به دست بچه های شناسایی و اطلاعات و تخریب دادیم و این سر طناب را به دست بچه های گردان . با همه اینها به نظر می رسید تنها با توکل می توان حرکت کرد.
قرآن گرفتم و همه نیروها را از زیر آن ردکردم. پس از حرکت دقت کردم که در چه فاصله ای از موانع و سیم خاردار دشمن هستند. تماس می گرفتند و مرتب می پرسیدم که به موانع رسیده اند یا نه. به فکرم رسید که چهارصد پانصد متر به خط عراق مانده و اینها باید به موانع رسیده باشند. ولی هر وقت سئوال می کردم می گفتند: نرسیده ایم. پرسیدم: خاکریز عراقی ها را می بینید.
گفتند خاکریز دشمن را می بینند ولی موانع به چشم نمی خورند. گفتم : وقتی به سیم خاردار رسیدید، بایستید و طناب را به طرف جلو بکشید تا گردان دنبال شما بیاید.بالاخره پیغام دادند که رسیدیم ولی تیربار عراقی نمی گذارد از سیم خاردار بگذریم. برادر عظیم محمدی تماس گرفت که بچه ها اصرار دارند به سیم خاردار بزنند و بی قراری می کنند. پاسخ من مثبت بود. وقتی رمز عملیات گفته شد بچه ها برای بازکردن معبر و سیم خاردار با مشکل مواجه شده بودند ولی به خاکریز زدند و شکستن خط اول بدون حتی یک مجروح به پایان رسید.
اما وقتی به خاکریز رسیدیم یک دوشکا شروع کرد به کار کردن همه زمین گیر شدیم. با بی سیم به من گزارش دادند که کار مشکل شده است. باید این کار را تمام می کردیم در حالی که دوشکا از سنگر خود جهنمی به پا کرده بود. هیچ کس نمی توانست از مقابل به آن حمله کند.
زمان هم نباید از دست می رفت. می دانستم که به آن طرف جاده شلمچه بصره سه گردان فرستاده ایم. گفتم از پشت به دوشکا حمله کنید. دوشکا از کار افتاد و منطقه به تصرف ما درآمد.
صبح زود وقتی به آنجا رفتم وحشتناک بود. حدود سی نفر توسط دوشکا شهید شده بودند. به هرحال ما به جاده رسیده بودیم. همانجا هماهنگ شدیم که ناگهان دیدیم از سمت خرمشهر یک ماشین با خیال راحت به طرف شلمچه می آید.
عراقی ها هنوز نمی دانستند جاده بسته شده است وقتی به ما رسید بچه ها ماشین را به تیر بستند. تا این که به بیرون جاده غلت زد و افتاد. با رئوفی تماس گرفتم . خدا قوت جانانه ای داد که خستگی ام از بین رفت. هدف تیپ و قرارگاه نصر، کامل تصرف و تأمین شده بود.
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
تفحص
یازده سال پس از عملیات والفجر 6، یعنی در سال 1372 از تعاون لشگر 25 کربلا با من تماس گرفتند و برای تحفص پیرامون شهدای آن عملیات دعوت به همکاری کردند.
من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم بی درنگ پذیرفتم. احساس عجیب و غریبی داشتم برای همین هم ضمن نگارش وصیت‌نامه‌ام به خانواده گفتم که احتمال عدم بازگشت من وجود دارد و پس از آن هم از حاج آقا یوسف‌پور، رییس محترم عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی استان مازندران، پنج روز مرخصی گرفتم تا
به سمت مرزهای غربی میهن اسلامی‌ام حرکت کنم. به خاطر دارم که در آن زمان وزیر امور خارجه وقت کشورمان پیشنهاد کرده بود تا در ازای تحویل هر جنازۀ شهیدان ما یک اسیر عراقی آزاد گردد و مبلغ ده هزار تومان هم به آن‌ها پرداخت شود. اما دولت وقت عراق ضمن رد این پیشنهاد درخواست کرد ایران هواپیماهای میک این کشور را که قبل از جنگ با کویت به ایران داده بود به آن‌ها بازگرداند و آن‌ها هم در مقابل اجازه می‌دهند که گروه‌های تفحص ایرانی به عراق رفته و پیکر مطهر شهیدان را شناسایی و سپس به ایران باز گردانند.
اما گروه هیجده نفرۀ ما بدون کسب اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایران و عراق به همان منطقه عملیاتی رفتیم و طی سی‌وپنج روز به تفحص جنازه‌های شهدا پرداختیم. وجب به وجب آن منطقه را جستجو کردیم اما متاسفانه هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.
در دوران آموزش به ما آموخته بودند که به کوچکترین چیزی که در نقاط دور و نزدیک می‌بینیم مشکوک شویم و آن را بررسی کنیم. به تپه‌های مصنوعی که به نظر غیر طبیعی نشان می‌دهد، حساس شویم. البته تفحص در نقاطی که یازده سال پیش همرزمان ما در آن جا شهید شده بودند، با توجه به تغییرات جغرافیایی و زیست محیطی و تشخیص اینکه شهدا در کجا هستند، بسیار مشکل بود. پس از سی روز تفحص و جستجو و ناامید از پیدا نکردن جنازة شهدا بازگشتیم. در هنگام بازگشت بود که ناگاه یک شیء نورانی توجه ما را جلب کرد.
ـ حتماً آینه است
ـ آینه؟ نه. .. ممکنه ساعت مچی باشد
ـ اشتباه می‌کنید، یک قمقمه است
من ناچار گفتم به‌جای حدس و گمانه‌زنی، برویم نزدیک و از نزدیک آن را بررسی کنیم. هر قدر دیگران مخالفت کردند من اصرار کردم که برویم و از نزدیک ببینیم آن شیء چیست؟ ناگفته نماند که آن‌جا قبلاً یک میدان مین بود و هیچ بعید نبود که همچنان چند مین در آن‌جا باقی مانده باشد.
به‌هر ترتیب من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یک‌باره نفس در سینه‌های ما حبس شد و ناباورانه به آنچه می‌دیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلم‌بن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم.
اما این پایان ماجرا نبود و ما ناگزیر باید اقدام به خنثا کردن مین‌هایی می‌کردیم که دور تا دور پیکر پاک آن عزیز بود. از یک سو نگران تاریک شدن هوا بودیم و از سویی دیگر نگران حضور نیروهای عراقی، برای همین کار مین‌روبی را با سرعت آغاز کردیم. یکی از همراهان ما که برادر عزیز، شیخ ویسی از سپاه پاسداران بود، هنگام بیرون آوردن مین‌ها، متوجه دو مین کوچکی که کنار یکی از مین‌ها بود نمی‌شود و غافل از این بودیم که دو مین احتراقی و انفجاری جان تمام ما شانزده نفر را تهدید می‌کند. در یک لحظه بر اثر برخورد بیل به یکی از آن‌ها، مین احتراقی عمل کرد، اما به لطف پروردگار به مرحله انفجار نرسید. هر چند که همان مین احتراقی هم موجب کشیده شدن ماهیچه پای یکی از برادران گردید. با نزدیک شدن به پیکر پاک شهید عالی، سربند «یا حسین» او را که کاملاً سالم بود و کنار سر شهید بر روی خاک افتاده بود برداشتیم که خون مطهر او آن را عطرآگین ساخته بود.
دیگر تاب و توان از کف داده و همان‌گونه که اشک بر گونه‌های ما می‌ریخت، پیکر شهید را بیرون آورده و به پشت جبهه منتقل کردیم.
یک هفته پس از آن به درخواست مسئولان تفحص شهدای سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصمیم گرفتیم بار دیگر به همان منطقه برویم؛ به‌خصوص که از پیش می‌دانستیم، آن‌ منطقه، امانتدار پیکر شهیدان بی‌شماری است.
قبل از عزیمت دوباره، همه دور هم حلقه زدیم و در فضایی روحانی و آسمانی به راز و نیاز با خدا و معصومین پرداخته و از آن‌ها طلب یاری کردیم تا در این سفر بتوانیم پیکر شهیدان خویش را بازیابیم، اما هنگام حضور در آن منطقه و به‌رغم جستجوی بسیار هیچ موفقیتی حاصل نشد و همین امر موجب تاسف و آزردگی ما شد. سرخورده و دل‌شکسته و محزون در حال بازگشت بودیم که در یک لحظه من و دو تن دیگر از همراهانم زمین‌گیر و میخکوب شدیم؟
ـ آقای میرزاخانی شما صدایی نشنیدید؟
ـ شما چه‌طور آقای قاسمی؟
هر سه اما یک جمله را شنیده بودیم و آن اینکه
ـ کجا می‌روید؟ ما را این‌جا تنها نگذارید و با خود ببرید.
گویی شوکه شده بودیم و مدام از خود می‌پرسیدیم این صدای کیست و از کجاست؟ که ناگاه تا پشت سرم نگاه کردم، سر یک شهید را دیدم که روی خاک قرار دارد. آن هم در همان مسیری که چند دقیقۀ قبل از آن‌جا گذر کرده و هیچ چیزی ندیده بودیم!
بی درنگ دست‌به‌کار شده و برای بیرون آوردن پیکر مطهرش خاک‌برداری کردیم. من در همان هنگام خاک‌برداری، مدام از خود می‌پرسیدم که چرا این صدا از ضمیر «ما» استفاده کرده است، حال آن‌که او یک نفر بیش‌تر نیست؟ اما دیری نگذشت که با بهت و حیرت به پاسخ خود رسیدیم. یک گور دسته‌جمعی از شهدایی که دشمن ناجوانمرد بعثی آن‌ها را با سیم برق به‌هم بسته و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بود.
غوغایی شد؛ ولوله‌ای، هنگامه‌ای، شوری، ناله‌ها بود و اشک‌ها... بر سر زدن‌ها بود و بر سینه کوبیدن‌ها. ما توانسته بودیم پیکر پاک چهل شهید را پیدا کنیم و از خاک بیرون آوریم. این یعنی پایان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند... خدای من! پس پیکر دیگر شهیدان ما کجاست؟ هنوز اشک‌های ما جاری بودند که در فاصله‌ای دورتر با پیدا کردن فک یک شهید، موفق به کشف یک گور جمعی دیگر شدیم. حالا صد‌وده پیکر پاک دیگر پیش روی ما بود و ما توانستیم با صبر و حوصله همة آن‌ها را از خاک بیرون آورده و همراه با چهل شهید قبلی یک کاروان شهید را با خود به ایران عزیز بازگردانیم.
برچسبها:
برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات
یکی از عوامل اساسی و اثرگذار که باعث شد ملت ایران از جنگ هشت ساله تحمیلی، سرافراز بیرون بیاید، رهبری و مدیریت قاطعانه همراه با اطمینان قلبی حضرت امام خمینی (رحمه الله) بود. این مدیریت قوی الهی، در طول سال های جنگ و در مقاطع مختلف، حتی زمانی که در جنگ گره هایی ایجاد می شد، به وضوح پیداست.
به اعتراف بیشتر فرماندهان و اداره کنندگان جنگ تحمیلی، بسیاری از رزمندگان اسلام که برای دفاع از کشور در جبهه های حق علیه باطل حضور یافته بودند، حضرت امام خمینی(رحمه الله) را از نزدیک ندیده بودند، ولی نفس قدسی امام، آن چنان در روحیه آنها اثر گذاشته بود که در وصیت نامه ها یا نامه هایی که به خانواده هایشان می فرستادند، همه را به دفاع از ایشان سفارش می کردند.
به برخی وصیتنامه های شهدا و نمونه هایی از سفارش آنها به ولایت پذیری اشاره می کنیم.
شهید سردار حاج احمد کریمی
اولین وصیت من این است، در هر موقع و هر کجا که هستید، اول به امام عزیزمان دعا کنید و این شعار «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» را هیچ موقع فراموش نکنید و ذکر همیشگی تان باشد. دومین وصیت من این است که همیشه روحانیت را پشتیبان باشید تا شکست نخورید که به قول امام، اسلام بدون روحانیت مثل کشور بدون طبیب است.
شهید حسین قاسمی
لبیک یا امام
همیشه پیشانی بند «لبیک یا امام» به پیشانی می بست. این از علاقه وافر این شهید به حضرت امام (رحمه الله) بود و تأکید داشت:«هنگامی که من به شهادت رسیدم، پیشانی بند مرا به پیشانی علیرضا ـ فرزندش ـ ببندید و پشت سر جنازه حرکت دهید، تا آنها که نمی خواهند ببینند، کور شوند.»
شهید میرزا محمد بیگی
وقت این است که به یاری امام حسین(ع) و حسین زمان بشتابیم و به ندای رهبر عزیزمان که به حق، ندای حیسن (علیه السلام) لبیک گوییم.
یکی از راه هایی که می شود انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عجل فرجهم) متصل کرد، رهبری حضرت امام در رأس انقلاب است و با رهبری ایشان می شود این حکومت را به صاحبش تحویل داد.برای مقرر شدن امر رهبری، وجود شریف امام لازم و ضروری است و از خدا می خواهم او را برای ما حفظ نماید و تا انقلاب مهدی (عجل فرجهم)، شاهد رهبری او باشیم.
حرف ها، گفته ها و کردار امام، الهام گرفته از وصی و دستورات غیبی ولی عصر(عجل الله) است و همواره دعاگوی او باشیم و طول عمرش را از خدا بخواهیم.
شهید یعقوب مهدی زاده اصل
همیشه هشیار و آماده باشید و مشت خود را بر دهان یاوه گویان و کسانی که می خواهند انقلاب را به انحراف بکشانند بکوبید و نگذارید خون شهیدان عزیزمان پایمال شود و دست بیعت با امام محکم کنید و نگذارید حسین زمان تنها باشد که اگر غفلت کنید به عذاب الهی دچار خواهید شد.
شهید محمود صحرائی اردکانی
من شما را به پیروی از امام خمینی و اطاعت بی چون و چرا از راهش که همان راه امام زمان (عجل الله) است توصیه می کنم. من به شما توصیه دارم با هر کسی که از روی عناد با این انقلاب دشمن است به مقابله برخیزید.
سید محمد ابراهیمی
همیشه به یاد خدا باشید و به دستورات شرعی و الهی عمل کنید و از امت شهید پرور ایران و به خصوص همشهریان عزیز می خواهم دست از اسلام، امام و انقلاب بر ندارند و با حضور در صحنه، پوزه لاشخوران شرق و غرب را به زمین بمالند و مواظب باشند افراد منافق، شما را فریب ندهند.
برادران عزیز، ملاک و خط مشی شما باید دستورات خدا، قرآن، چهارده معصوم (عجل الله) و امام عزیزمان خمینی کبیر باشد و با حضور در صحنه های جنگ و انقلاب، روح شهدای اسلام را شاد کنید و دشمن را به هراس و وحشت بیندزاید.
شهید جواد هرمز پور
ما انقلاب نکردیم برای شکم. منظور این است که اگر کمبودی باشد از نظر اقتصادی، تحمل کنید. دولت را تضعیف نکنید، تضعیف دولت، تضعیف امام است، تضعیف امام، تضعیف اسلام است. نگذارید که دشمنان داخلی و خارجی بین شما نفوذ کنند. روز به روز وحدت خودتان را حفظ کنید که ما پیروزیم.
دانش آموز شهید، جواد پاکپور
هرگز امام را تنها نگذارید؛ یعنی اگر امام را یاری نکنید به اسلام پشت کرده اید و این خیانتی است به اسلام و امیدوارم که همه مسلمین جهان با هم وحدت کلمه داشته باشند تا اسلام مستحکم و پایدار باشد.
شهید باب الله رفعتی
برای امام عزیزمان در سرِ نمازهایتان دعا کنید و از خدا طول عمر آن رهبر بزرگ را بطلبید و برای رزمندگان و مجروحین و اسیران دعا کنید.
آرزو داشتم به حضور امام برسم و او بر روی من لبخند بزند؛ زیرا تنها چیزی که قلب مرا تسکین می دهد، لبخند رهبر می باشد، ولی چون سعادت آن را نداشتم از پدر و مادرم می خواهم که عکسی زیبا از امام را که در حال لبخند زدن است، بر روی قبرم بزنند، شاید قلبم با دیدن آن گرم گردد.
دانشجوی شهید، علی رضا کریمی
به ولایت فقیه که استمرار حرکت انبیا است چنگ بزنید؛ چرا که در زمان غیبت امام زمان (عجل الله) تنها، ولی فقیه است که می تواند رهبری جامعه اسلامی را عهده دار شود و زمام امور مسلمین را در دست گیرد و قدر علما را بدانید که ذخایر انقلاب هستند.
شهید جلال امیری
من از تمام اقوام و دوستان و آشنایان می خواهم که امام را تنها نگذارید و سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و بگویید که تا آخرین قطره خونم، سنگر امام را ترک نکرده و نخواهم کرد. با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام بلاها با حسین (ع) همراه باشم.
شهید امیرخسرو سقایی
ملت غیور و شجاع ایران ! همان طوری که از اول انقلاب با امام و روحانیت بودید و از آنها پیروی می کردید، مبادا این وحدت و هم بستگی که بین شما و روحانیت است، از هم بپاشید.
شهید رضا خرمی
همیشه پیرو خط امام باشید که اگر این گونه باشید، هیچ خطر و انحرافی شما را تهدید نمی کند.
شهیدان ابوالفضل علمداری و دهقان نصیری
این دو شهید در وصیت خود تأکید داشتند که «کسانی که پیرو ولایت فقیه نباشند، نمی توانند در تشییع جنازه آنان شرکت کنند» و این اوج اعتقاد آنها را به این امر مهم نشان می دهد.
شهید عباس زرگری
به هیچ کس اجازه ندهید اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی را تضعیف کند.
غلامحسین ابراهیمی
ای ملت عزیز مسلمان و شهیدپرور! همچنان پابرجا باشید و سست نشوید، مبادا این روحیه انسانی و اسلامی خود را از دست بدهید.
شهید محمد مهدی حقیقی
برادرانم و خواهرانم! شما را به صبر و تقوا دعوت می نمایم و از شما می خواهم که همیشه دنباله روی خط ولایت و ادامه دهنده راه شهدا و پشتیبان رهبری باشید.
شهید حسین ملکیان
امریکای جنایت کار باید بداند که اگر تمامی امت مسلمان ایران شهید بشوند، دیگر نمی گذارند که او به ایران برگردد، مگر اینکه از روی جسد امت شهید پرور بگذرد.
این توصیه ها، زنگ خطری است برای بیداری ما تا اگر غفلت کرده ایم به خود آییم و اگر خواب هستیم، بدانیم که وقت بیداری است. دشمن از شهدا و ملت ایران کینه ای بزرگ به دل دارد و اگر فرصتی بیابد با چکمه های استبداد و استعمار، تمام دستاوردهای انقلاب را پایمال می سازد.
برچسبها: